پسر تنها

جمشید طاهری
navid_taheri@hotmail.com



اول می‌خواست کار به اینجاها نکشد, همه کاری کرده بود که به اینجا نکشد،اما.... زیر چشمی به کفشهایش نگاه کرد. «انگار نازل شده برای دویدن! اسپورت بندی, خلافِ خلاف!» نمی‌فهمید چرا اینطوری شده, بی‌اراده‌اش کلام جاری می‌شد. در ذهنش سیل‌بندی را گوئی یکهو از جلوی سیلی برداشته باشند, می‌ریخت بیرون. البته نه بیرونِ بیرون, یک جاهائی باز هم توی خودش.
ـ یعنی می‌شود رفت بیرون؟!
شلوغی آنجا یک لحظه به این حرفش کشاند اما درست همان لحظه نگاهش افتاد به شیشة در. «عجب تیپی زدم! خلافِ خلاف!» آهسته کمربند کلفت شلوار جینش را کشاند زیر لبة پیراهن, لبة پیراهن را تا زد روی کمربند. صداها نمی گذاشت حتی یک لحظه خودش باشد. در هم و با هم! انگار که هرکس فقط با حرف خودش کار دارد. «داشته باشد!» پوزخند از لبش آویزان بود. گفته بودند یک کم منتظر بماند تا نوبتش بشود, آخر گفته بود:
ـ سواد ندارم.
ـ یعنی اینقدر که نمی توانی این فرم را پر کنی؟
ـ تا پنجم خوانده‌ام, بد خطم. تازه, خواندنش را هم درست نمی‌توانم بخوانم.
ـ پس صبر کن تا نوبتت بشود, خودم ....
بقیه اش را در آن شلوغی متوجه نشده بود. بداخلاق بودند. اول فکر کرده بود «خیلی خفنند!» اما بعد که بیشتر از کمی نشسته بود و شنیده بود،دیده بود, فهمیده بود حق دارند. «کی تحمل اینهمه آدم را دارد؟! آنهم اینهمه جور وا جور!» به خودش نگاه می کرد که موقع چت هم حال حرف اضافی نداشت:
- می‌خواهم صاف بزنم توی خال!
و نمی شد, نشده بود! همین هم عاصیش می‌کرد, یعنی کرده بود. یک زن با چادر سیاه رد شد. یک قابلمه دستش بود با یک پلاستیک میوه. راست رفت. «انگار راه را بلد است.»
جا و بی جا روی دیوارها چیز چسبانده بودند. یک تکه کاغذ و رویش یک خبر، اطلاع، یک چکار باید بکنی. «چرا هیچکس مواظبم نیست؟» می‌ترسید و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. مي‌خواست حتي فكرش را هم نكند. در ذهنـش هــم حاضـــر نبـود خود را از تك و تا بيندازد! در يك جائي پشت ذهنش مي‌انديشيد: «نبايد خودم را ببازم.» باخت برايش مفهوم نداشت. هنوز نمي‌فهميد وارد بازي شده است يا نه!
ـ چه خشك!
اتفاقي نگاهش به بيرون افتاد آنجا كه قرار بود حياط باشد. باغچه را در موزائيك‌ها درآورده بودند اما فقط خاك دستي ريخته بودند. روي ميز را يادش آمد, در اتاق چند دقيقه قبل «كي ديگر گل مصنوعي مي‌گذارد روي ميزش!» خنديد كه: «ما, توي سوراخ جاي لولة شير توالتمان!» روز معلم آورده بودند, بچه‌ها و مادر گذاشته بود آنجا:
ـ زشت است اين سوراخ وسط كاشي‌ها. چه تعميركار بي‌سليقه‌اي! جاي لوله را كه عوض مي‌كنند؛ سوراخش را مي‌پوشانند.
ـ بلند شو پسر.
آنقدر بد گفت بلند شو, كه دلش مي‌خواست يك مشت بكوبد توي پوزه‌اش. «نه, دهن نه، پوزه, فقط لياقت پوزه را دارد اين عوضي!» سر پائينش اول دم‌پائيها را ديد پيش از آنكه به مشت و پوزه‌اش فكر كند؛ دم پائي را تعجب كرد. «اينجا و دم پائي؟! تازه, با اين جورابهاي كلفت بلند سياه و دم شلوار گتر شده چه جوري اين به هم مي‌كوبد يعني؟! »
ـ مگر كري؟ گفتم بَرو پيش جناب سروان.
سروان همان استواري بود كه پيش‌تر گفت منتظر بماند.
ـ رفتم ديگه, دعوا داري؟
در حالي گفت كه ايستاده سينه جلو داده بود. «هوم! سرباز پيزري معلوم نيست از كدام دهي آمده اينجا توپ و تشر مي‌فروشد!»
ـ يالا بَرو تو. تصقير جناب سروانَه كه به شماها رو دادَه.
و انگار آهسته (بايد مي‌دادنت دست من) را جويد. طوري كه فقط او بشنود كه شنيد و ايستاد. برگشت نگاهش كرد.
ـ هان؟ چيه اينجوري نگاه ما مي‌كني؟ طلبكاري؟
مي‌خواست سبكش كند. مثلاً با (قابل اين حرفها نيستي جوجه) يا (برو به بزرگترت بگو بياد) اما فقط گفت هوم, يعني همانها! سرباز وظيفه زمزمه كرد:
ـ پررو شده‌اند همه‌شان! از اخلاق اين جناب سروان سود استفاده مي‌كنند! بچه قرتي!
پسر نفهميد چرا گفت سلام.
ـ سلام. بيا اينجا بنشين ببينم. اگر بگذارند، سركار مرادي, سركار, بيا پروندة اين خانم را پيدا كن. شاكي شوهره‌ست. اكبري جان شما هم شمارة دادگاه اين آقا را ...
صدائي از اتاق بلند شد:
ـ صبر كنند سركار. بگو صبر كنند. بروند بيرون به نوبت.
زير لبيِ سركار را شنيد:
ـ صبر كنند, صبر كنند, همه صبر كنند كه آقا ... الله اكبر!!
با دستي ماشين دوخت و لاك غلط‌گير و چند مهر و استامپ را درو كرد تا ديوار چسبيده به آخر ميز:
ـ فقط هوله مي‌روند!
هلال طلائي افسر نگهبان را از گردن درآورد و انداخت روي مهرها و غلط‌گير:
ـ لعنت به همه‌تان!
يك فرم چاپي كشيده شد جلوي دستش. نفس عميقي كشيده شد تا ختم شود به:
ـ خب پسرجان, اين بازجويي است. من مي‌پرسم؛ تو بگو, راستش را.
پسر دلش نيامد خرابش كند. گفت:
ـ چشم.
چشمهاي مرد خنديدند. خودكار را آرام گذاشت كنار كاغذ:
ـ كه اينطور؟ چشم؟! منهم يك پسر دارم اندازة تو.
بلند شد. «حالاست كه برود تو مود نصيحت.» مي‌خواست قدم بزند اما آنورِ دو تا ميز بزرگ جائي نداشت براي راه رفتن. فوقش مي‌شد سه قدم. نگاهش را از پنجرة طولي به بيرون ديد كه زود برگشت. «حتماً باغچة خاكي را ديده» حرفش را تمام كرد:
ـ منظورم اينست كه دستم توي كار است, پس بگو.
فرم بازجويي را ديده بود. از نام و نام خانوادگي شروع مي‌شد اما او مي‌گفت بگو! مي‌فهميد چه مي‌گويد و گفت:
ـ چي را؟
ـ چرا آن كار را كردي؟
اول سكوت كرد. نمي‌خواست سرش را زير بيندازد توي چشم طرف هم نمي‌خواست نگاه كند، گفت:
ـ اينها را بپرسيد تا بگويم.
با چانه به فرم چاپي اشاره كرده بود. مرد فكري كرد و گفت:
ـ عجب! سواد خواندنت بد نيست!
و بعد بي‌حوصله اضافه كرد:
ـ نام و نام خانوادگي ... اين نسل, يعني شماها, معلوم نيست چه‌تان است ....
ـ هر طور مي‌خواهد بشود.
گفت و از پشت نرده‌هاي پنجرة در بسته رد شد. اطاق كوچك بود. سه چهار قدم كه رفت؛ رسيد به ديوار. «عرضش هم لابد همينقدر است.» وقتي آخرين سؤال را جواب داده بود.
ـ امضاء كه بلدي, اينجا را امضا كن. انگشت هم بزن.
مي‌خواست بپرسد چيز ديگري كه ننوشتيد اما نپرسيد.
ـ سرباز رادان, سرباز رادان.
ـ بله قربان.
اين يك پاهاي كفش‌دار را نظامي به هم كوبيد. البته آرام، آهسته. يك نوع پاكوبيدن دوستانه يعني.
ـ ببرش به موقت.
بي‌هيچ حرفي در را رويش بسته بود. اصلاً نگاهش نكرده بود كه كي هست. صداي كليد را در قفل در شنيد.
ـ چرا اين پنجرة روي در اينقدر پائين است؟
«لابد براي اينكه بشود ما را ديد!‌» فكر مي‌كرد راضي مي‌شود اما نشده بود. «خيلي كردم كه به اينجا نرسد كار»
ـ من مقصر بودم؟ نبودم! هيچكس حرف من را نمي‌فهميد! نمي‌فهمند آن وقت ....
با نوك كفش به ديوار كوبيد. «كارهاي من اشتباه بوده؟!»
ـ همه‌شون نمي‌فهمند! فرق هم نمي‌كند كي باشند و كجا!
خواند: دمت گرم عشقي, حال كن. ريز روي ديوار نوشته بود. آن طرف‌تر دو كلمه بود: عشق من مهتاب. « مگر من چه مي‌خواستم؟ اصلاً به من چه مي‌دادند!» پدرش را ديد. جلويش ايستاده بود. مادرش يك قدم پشت سر پدرش.
ـ آره كه شماها مقصريد! چكار كنم؟ مگر تابستان نشده؟ درس كه ندارم, فقط كتاب بخوانم؟ كتاب شد تفريح؟ فكر مي‌كنيد خيلي هنر كرديد يك ريسيور و كامپيوتر گذاشته‌ايد اينجا؟!
آهي كشيد:
ـ مردم زير پاي بچه‌هاشان ماكسيما مي‌اندازند خفن, هر طور هم كه شده مايه رو مي‌كنند. سرِ كيسه را شل مي‌كنند. آنوقت اينها فكر مي‌كنند با يك رنوي خفن مي‌شود زد بيرون! آنهم با اين وضع! اگه گير افتادم چي؟ با كدام پول مي‌آيند سراغم؟ تازه كو موبايلم كه به شما زنگ بزنم؟ مرا باش, شما كه خودتان هم موبايل نداريد, موبايلي كه دست هر عمله‌اي يكيش هست!
با مشت به ديوار كوبيد:
ـ مي‌گويند چته؟ چه‌ام نباشد! به چي دل خوش كنم؟ حتماً به چت و كانالPMC؟ يا كتاب؟ هان؟ خجالت نكشيد، بگوئيد كتاب كه هست، مردم جيب بچه‌هاشان را پرمايه مي‌كنند آنوقت اينها مي‌خواهند من با هفته‌اي دو تومن پول توجيبي برم بيرون. حتماً برم پارك قدم بزنم, با پيرمردا. خجالت نكشيد, بگوئيد خودتان هم تفريح نداريد. به من چه كه شما تفريح نداريد؟ شما آن زمانها تفريح داشته‌ايد, شما ديسكو و بار و تريا داشته‌ايد, نه ما كه ... تازه, نداشته‌ايد كه نداشته‌ايد, به من چه؟ مي‌خواستيد بچه درست نكنيد!
روبروي دريچه رسيد. چند جوان داخل راهرو ايستاده بودند. يكدست هركدام با دستبند به ديگري بسته. سرهاشان زير بود.
ـ گور پدر اين زندگي! منكه سعيمو كردم. عضو كتابخانه هم شدم اما آخر چطور مي‌شود نشست يك من برادران كارامازوف را خواند؟ من خودم برادران كارامازوفم! خودم روضه‌م, گريه‌كن ندارم!
با جملة آخر لحنش هم عوض شد. جملة آخر را مثل بهروز وثوقي توي فيلم سوته‌دلان گفت. يكي از جوانها با دست آزادش چوب كبريتي را لاي دندانهايش فرو مي‌كرد. «چقدر توي سرم فرو كنم كه پول خفن آنها پول دزدي است! به من چه؟ شما هم دزدي كنيد! چي من از آنها كمتر است؟»
يكي از جوانها كه قدش كوتاهتر بود خنديد و سرش را چرخاند. صورتش يك لحظه مثل دلقكها شد كه آنچه نداشتند خنده بود! «چه داريم؟ حالا گيرم صد سال درس داده باشيد, هزار تا كتاب نوشته باشيد, والا زندگيتان مسخره است! تا يادم است نداري! قرض! بدهي! كه فردا من هم بشوم يكي مثل شما؟ نه, من يكي نيستم! مي‌خواستيد بچه‌دار نشويد.» سربازي با ناني بر دست گذشت. يك گل كتلت روي نانش بود و دهانش مي‌جنبيد.
ـ كنكور چكار كنم؟ دوسال, چشم بهم بزني گذشته! چه رشته‌اي بزنم كه پولساز باشد؟ اصلاً چطور قبول بشوم؟ نه, من نيستم! تازه بعدش سربازي و ...
دلش مي‌خواست جيغ بزند:
ـ مي‌گويند چرا بيرون نمي‌روي! گردش بروم كه ببينم چه‌ها ندارم؟! كه ببينم خانم دختر و آقا پسر ماكسيما سوار دارند مي‌خندند؟! به من مي‌خندند! تازه گير هم كه مي‌دهند؛ به آنها نمي‌دهند, به ما مي‌دهند. آخر يكي نيست بگويد ماكسيما نمي‌توانم بخرم؛ تي‌شرت كه مي‌توانم! خب مي‌خواهم رويش مارك داشته باشد! حق ندارم؟ نه ندارم! پدر همه‌تان را در مي‌آورم.
خنده‌اش پر از زهر شده بود:
ـ خوب گفتم پدرم عمله بود. حالا بيكار است و خانه‌نشين. از وقتي معتاد شده, مادرم هم خانة مردم رخت‌شويي مي‌كند. خب دروغ نگفته‌ام! مگر رخت‌شويي نمي‌كند؟ پدرم هم راستش را گفته‌ام, عمله است ديگر! عملة تدريس توي كلاس! معلوم است كه سواد نداريم, چون نمي‌فهميم! اگر سواد داشتيم كه مي‌فهميديم.
جوانها ديگر نبودند, برده بودندشان. پسر احساس كرد تنها شده. «مثل خاك باغچة اينها.» يادش نمي‌آمد كي كاتر را در جيب شلوارش گذاشته بود. مدادهاي طراحي را كه تراشيده بود؛ پس كاتر در جيبش چكار داشت؟!
ـ خوب كاري كردم. بايد يك كاري مي‌كردم, يا خودم را يا آنها را! دختره حقش بود! طوري از ماكسيما پياده شد كه انگار از هزار متر بالاتر به زير پايش نگاه مي‌كند, پسرة ابرو برداشتة از زن كمتر حتماً شلوارشو زرد كرد. خوب كاريش كردم. هاي ترسيدند, كيف كردم از جيغش! كاتر را كه ديد, حالش جا اومد.
صداي كليد آمد. قفل و در باز شد. سرباز رادان بود, مهربانانه گفت:
ـ بيا پيش جناب سروان.
به زمين نگاه مي‌كرد, مي‌خواست بداند چند موزائيك دارد.
ـ اگر كسي را داشته باشي, تلفن بزنيم بيايند ضامنت شوند تا روز دادگاه وگرنه مهمان مايي.
ـ ندارم, هيچكس را ندارم!
ـ همان پدرت.
ـ تلفنمان كجا بود؟
ـ همسايه‌هاتان هم ندارند؟
ـ خبر ندارم. آنجا محلة ما مردم نان ندارند چه برسد به تلفن!
استوار افسر نگهبان انگار التماس مي‌كرد, مي‌خواست يك ضامن برايش بتراشد:
ـ فاميلي, عمويي, كسي ... هيچكس؟
ابرو بالا انداخت و سرش را بالا داد.
ـ عجب! آخر پسر تو با اين بدبختي و بي‌كسي بيكار بودي دختر مردم را ... استغفرالله!
جواب نداد.
ـ اگر يك كلمه در بازجوئي دروغ گفته باشي؛ آنوقت ...
ـ مي‌دانم.
استوار افسر نگهبان نمي‌خواست نگهش دارد. گفت بنشين ببينم. انگار مي‌خواست باز هم فكر كند.
ـ بفرستيدم زندان!
افسر پيدا بود معذب است اما اين حرف آخري او انگار راحتش كرد كه برزخ شد و گفت:
ـ مي‌‌فرستمت, صبر كن. پررو!!
و عصباني شد كه داد زد:
ـ سرباز. ببرش بازداشتگاه.
از دريچة بازداشتگاه به بيرون نگاه مي‌كرد كه يكباره خودش را عقب كشيد. گوش ‌داد. اتاق افسر نگهبان خلوت شده بود. فقط صداي مردانه‌اش به گوش مي‌رسيد:
ـ گم شده جناب سروان! به 110 زنگ زدم؛ گفتند به كلانتري محل خبر بدهيد. دانش‌آموز سال سوم دبيرستان, بله جناب سروان. تدريس مي‌كنم .... بله, مادرش هم دبير است, پسر آرامي است, اهل هيچ كاري نيست, يعني بيرون منزل مثل موش است. نمي‌دانم چرا .... بله, اولين بار است كه هنوز منزل نيامده ....
صداي مرد مي‌لرزيد. پسر به زانو نشست. زانوانش مي‌لرزيد. روي ديوار روبرويش نوشته بود امروز عشق فردا كار. نمي‌خواست كار به اينجاها بكشد. نه, او اصلاً نمي‌خواست كار به اينجاها بكشد.





تابستان 83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33250< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي